ن : پرستو
ت : جمعه 13 / 2 / 1391
ز : 20:24 |
+
گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم،اما تو در کنارم بودی و نفسهایت یخ روز هایم را باز می کرد.
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم ، اما تو مثل یک ترانه زیبا بر لبم زندگی می کردی.
من در کنا رتو بودم بی آنکه شور . نوایی داشته بودم،بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری.
بی آنکه بدانم تو از همه شعر هایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری
من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم
نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.من انگار منتظر
بودم کسی بیایدکه قلبش زادگاه همه گلها باشد.وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم .
وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم.
مهربانانه آمدی سنگدلانه رفتم.از شکفتن گفتی از خزان سرودم.ناگهان مه همه جا را فرا گرفت.
حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابر های مهاجر رفتند
شب آمد و چراغ ها نیامدند ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند.
شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.
کاش نی ها از جدایی من و توحکایت می کردند.
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من ا زفاب آن به افق نگاه کنم و انقد ردعا بخوانم که تو
با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم،آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم...
نظرات شما عزیزان: